چاپ کد خبر: 5062
7 اسفند 1397
ایل  من بخارای من

 داستان جالب «مادر» از زبان استاد محمد بهمن بیگی

بهمن بیگی

استاد محمد بهمن بیگی و فرزندش دکترخجسته بهمن بیگی وهمسرش بانوسکینه کیانی در ییلاق خانوادگی شان


زنده یاد استاد محمد بهمن بیگی، معمار و بنیاگذار  آموزش عشایر  ایران ، در فصلی از خاطرات خواندنی خود تحت عنوان داستان « مادر» نوشته است :
من سرپرست مدارس عشایری بودم . در کارم اقتدار و اختیار بسیار داشتم از دامن دشت ها تا قله ی کوه ها همه جا را با ماشین و اسب و گاه پیاده می پیمودم .بچه ها را می آزمودم . آموزگاران را راهنمایی می کردم .
در تل و تپه های جنوبی طایفه ای… بود . ماه دوم سال غوغایی به پا کرده بود .
گل های زمین ستاره های آسمان را از یاد برده بودند و من سرمست هوای بهار از پیچ و خم راهی دشوار می گذشتم .
پیرزنی سراسیمه راهم را گرفت . لباسش مندرس و سر و صورتش ژولیده و چروکیده بود .وسط جاده ایستاده بود . تکان نمی خورد  جز اطاعت و درنگ چاره نداشتم .
از حال و کارش جویا شدم،اشک ریخت و گفت :
خبر آمدنت را داشتم، از کله سحر چشم به راهت هستم .
گفتم : دردت چیست ؟
گفت : پسرم معلم شده است . من بیوه ام . سال هاست که بیوه ام .می بینی که پیر و زمین گیرم .من جان کنده ام که این پسر بزرگ شده و به معلمی رسیده است .
او حالا نوکر دولت است ، حقوق می گیرد … برای عروسش لباس های نو می خرد .به مهمانی می رود . مهمان می آورد .رادیو دارد . سیگار می کشد، ولی یک شاهی به من نمی دهد .تو رئیسش هستی . راهت را گرفتم تا به پسرم بگویی تا رفتارش را با من عوض کند .
اشک های مادر نه چنان آتشین و روان بود که بتوانم طاقت بیاورم . مژه هایم تر شد .نام معلم و جای کارش را پرسیدم .
آموزگار  را می شناختم . از چهره های مشخص آموزش عشایری بود . یک تنه چندین کلاس را درس می داد .
از چنان معلمی چنین رفتاری بعید بود با آن که ناله مادر گواه صادق گناه فرزند بود، به خیال تحقیق افتادم . معلوم شد که حق با پیرزن است .
پس از مدتی کوتاه به مدرسه رسیدم . معلم ، کدخدا و تنی چند از ریش سفیدان به پیشوازم آمدند .بچه ها هلهله کردند. پاسخی درخور به محبت های آنان کردم و کارم را آغاز کردم .از کودکان پرسیدم که آیا می توانند شعری در باره مادر بخوانند . بسیاری از آنان دست بلند کردند . خدا پدر ایرج میرزا را بیامرزد که کار ما را ، دست کم در باره مادرها آسان کرده بود . یکی از دانش آموزان را… انتخاب کردم … خواند :
با مادر خود مهربان باش
آماده خدمتش به جان باش
از کودک پرسیدم که آیا می تواند آن چه را که خواند بنویسد ؟ قطعه گچی به دست گرفت و خطی خوش تخته سیاه را آراست .
آن گاه از او خواستم که توی چشم آموزگار خیره شود.

شعرش را با صدای بلند بخواند. خواند .
سپس ازهمه بچه ها تقاضا کردم که به آموزگار خود بنگرند و با صدای بلند ، خطاب به آموزگار شعر مادر را بخوانند . همه نگریستند و همه با صدای بلند خواندند :
با مادر خویش مهربان باش
آماده خدمتش به جان باش
رنگ بر چهره معلم نمانده بود .
همین که سرود دست جمعی مادر پایان یافت ، گفتم :
«هدف ما از این همه دوندگی جز این نبوده است و جز این نیست که انسان هایی مهربان بپروریم . انسانی که نتواند حتی با مادر خویش مهربان باشد به درد معلمی نمی خورد. .. از این پس این مدرسه معلم ندارد . … به بچه ها وعده دادم که به زودی معلمی مهربان ، معلمی که با مادر خود مهربان باشد، به سراغشان خواهد آمد .
هفته ای بیش نگذشت که من از سفر خود بازگشتم . پیش از من کدخدا …معلم و مادر معلم به شیراز آمده بودند . همه با هم به دیدارم آمدند .
مادر بیش از همه پای می  فشرد. دو چشمش دو چشمه آب بود و در میان سیل اشک می گفت :
فرزندم را ببخش . فرزندم جوان و بی گناه است . گناه از من پیر است که تاب نیاوردم و شکایت کردم . او مهربان است . کدخدا ، راهنما و خود من التزام می سپاریم که او مهربان باشد ..
مگر می توانستم از فرمان مادر ، ان هم چنان مادری سر پیچی کنم ؟!

کتاب بخارای من ،ایل  من
استاد محمد بهمن بیگی

نظرات خود را برای ما ارسال کنید

آخرین اخبار